به نام یزدان پاک
جادوی مِی و نِی
***
شنیدم گفته ایی از مردمانی
که می و نی نـِیند آن جهانی
که یزدا این نی و می، خاک و مام است
وگر در توبره گیرندش، حرام است
خدایا خاک ما، نی هست و سوزان
اهورا مام ما، می هست و نوشان
خدایا گر بسوزی، نی بسوزد
اهورا گر بنوشی، می بنوشند
بساختی می و نی در هم کناری
که این خاک و مام را یادگاری
مرا گفت یکی دانای مردی
بداد درس بزرگ رادمردی
همان گه کاوه بر ضحاک جوشید
که بی شک جرعه ایی از ناب نوشید
در آنجا که آفریدون رهبر شد
دوا می بود، زان کارگر شد
دگر جم بود که با می، نی پرداخت
که با هر جام می، وی خانه ایی ساخت
به پشت می و نی کرد آباد
جهان و مام میهن کرد آزاد
دگر مردی بزرگ آمد به میدان
که نامش همره پاک یزدان
بکِرد و گفت، نیک کن، پندار
دَروج و می را، با هم مپندار
که می باشد اَشای پر چگالی
نِیش باشد وَهومن آری آری
یکی دشت بزرگ پر نِیستان
که گویی مردمانش مست مستان
همه بی باکی و شیر مردی
سراسر آسمانش لاژوردی
به می و نی که گویی خون سرشتند
همه جان از برای آن نوشتند
به هر گاه جام می نوشیدن آنان
سواران به بُدند از دیو سانان
که ایزد می و نی با هم درآمیخت
یگانه جام زرینی بیاویخت
زآمیختن آن نی و می ناب
پدید آمد یکی مرد زمرغاب
یگانه مردی از آن می پرستان
زهشیاری بُدی ارباب مستان
جهان را با جهان می کرد مست شد
به می و نی پردیسش به دست شد
که دارا جرعه ایی از آن نوشید
سراسر جمله بر مستان خروشید
مشو دارا غمین از ننگ مستی
که هستی هم پدید آمد زمستی
به یاد آرم دگر بار می و نی چیست
که می مام و نی، خاک هستیست
دارا